حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

گل اجباری برای خودم

سلام جوجو خوبی قربون اون زبون شیرینت برم پریشب رفته بودیم اقای سیب زمینی کنارش یه گل فروشی بود بابایی جلو گلفروشیه پارک کرده بود وقتی برگشت شما بی مقدمه گفتی بابایی برا مامانم گل بخر مامانم که اینقدر خوبه من و دسشویی میبره بابایی به شوخی گفت مامانت خودش گله گل میخواد چیکار بعدش شما گفتی نه از این گلا باید براش بخری خلاصه هی تو گفتی هی بابایی گفت بعدشم بابایی مجبور شد برام یه رز قرمز بخره چون من عاشق رز قرمزم وقتی اومد توماشین تو غر زدی و گفتی از اینا نه از اون یکیا منظورت لی لیوم بود بابایی گفت این یکیو عمرا به حرفت گوش بدم اخه مامانت رز دوست داره بعدشم گفتی خب باشه دفعه ی بعد از اینا بخر قربونت برم عقلت تا کجا کار میکنه اندازه ی یه ادم بزرگ...
18 شهريور 1391

گل برای جیگر

ناراحت نشو مامانی اینم برا جیگر مامان که دیشب بعد از مدتها بدون اذیت خوابیدی راستی گل دیدم یاد حرف پریشبت افتادم الان تو یه پست دیگه برات مینویسم دوست دارم قند عسلم ...
18 شهريور 1391

ماهیگیر کوچولو

سلام عسلم خوبی ماهم خوبیم الان شما لالا کردی و منم پای نتم دیشب میخواستم بیام ولی خیلی خسته بودم دیروز از خونه ی خاله جونم رفتم خونه ی مامانی تا شما و بابایی بیایین دنبالم بابایی جون میگفت شما خیلی پسر خوبی بودی سوره ی قدر هم تا اخر حفظ کرده بودی به همین خاطر بابایی مارو برد پدر خوب و اقای سیب زمینی وبستنی البته به خاطر شما ما هم به یه نوایی رسیدیم بعدشم اومدیم خونه امروزم رفتیم خونه ی مامانیه من یعنی مامان جون تو اخه از بعد از عروسیه دایی امیر رفته بود شاهرود اخه اونجا یه خونه و یه باغ خیلی با صفا داره که معمولا تابستونا میره اونجا به خاطر اینکه هواش خییییییییییلی عالیه نزدیک دو ماه ندیده بودیمش رفتیم و همه هم اونجا بودن شما هم دیگه تا تونس...
18 شهريور 1391

دیروز و امروز

سلام عسل مامان خوبی خدا رو شکر ما هم خیلی خوبیم یه خبر خوش دارم ولی خصوصی برات میذارم دیروز رفتیم خونه ی مامانی ولی مامانی نبود خاله فاطی و دایی ها بودن البته هممون بدون همسرامون بودیم خیلی حال داد یاد دوران کودکی ...بعدشم خاله جون یه کارامل خیلی عالی درست کرده بود که کاملا متفاوت بود خواهر جونی دستت بی بلا خلاصه شب بابایی اومد دنبالمون و رفتیم شام و بستنی خوردیم و اومدیم طرف خونه که یه بزازی باز بود و خلوت شما هم که خواب بودی و من و بابایی رفتیم تو و کلی خرید کردیم ملافه و حوله و دستمال و حصیر و پادری و ...خلاصه با کلی خرید اومدیم خونه امروزم از خواب که پا شدم حالم خیلی خوب نبود نمیدونم چرا ولی برا مامان خیلی دعا کن ناهارم دست بابایی بی بلا...
12 شهريور 1391

دلتنگی

این جمعه هم گذشت و تو اخر نیامدی     چشمم به راه ماند و تو از در  نیامدی...      بگذرد ایام هجران نیز هم...                                                                                    ...
12 شهريور 1391