گل اجباری برای خودم
سلام جوجو خوبی قربون اون زبون شیرینت برم پریشب رفته بودیم اقای سیب زمینی کنارش یه گل فروشی بود بابایی جلو گلفروشیه پارک کرده بود وقتی برگشت شما بی مقدمه گفتی بابایی برا مامانم گل بخر مامانم که اینقدر خوبه من و دسشویی میبره بابایی به شوخی گفت مامانت خودش گله گل میخواد چیکار بعدش شما گفتی نه از این گلا باید براش بخری خلاصه هی تو گفتی هی بابایی گفت بعدشم بابایی مجبور شد برام یه رز قرمز بخره چون من عاشق رز قرمزم وقتی اومد توماشین تو غر زدی و گفتی از اینا نه از اون یکیا منظورت لی لیوم بود بابایی گفت این یکیو عمرا به حرفت گوش بدم اخه مامانت رز دوست داره بعدشم گفتی خب باشه دفعه ی بعد از اینا بخر قربونت برم عقلت تا کجا کار میکنه اندازه ی یه ادم بزرگ...
نویسنده :
مامانی
12:30
گل برای جیگر
ناراحت نشو مامانی اینم برا جیگر مامان که دیشب بعد از مدتها بدون اذیت خوابیدی راستی گل دیدم یاد حرف پریشبت افتادم الان تو یه پست دیگه برات مینویسم دوست دارم قند عسلم ...
نویسنده :
مامانی
12:14
گل برای گل
تقدیم به محسن عزیزم که امروز اولین روز کلاساشه امیدوارم موفق باشی ...
نویسنده :
مامانی
12:08
ماهیگیر کوچولو
سلام عسلم خوبی ماهم خوبیم الان شما لالا کردی و منم پای نتم دیشب میخواستم بیام ولی خیلی خسته بودم دیروز از خونه ی خاله جونم رفتم خونه ی مامانی تا شما و بابایی بیایین دنبالم بابایی جون میگفت شما خیلی پسر خوبی بودی سوره ی قدر هم تا اخر حفظ کرده بودی به همین خاطر بابایی مارو برد پدر خوب و اقای سیب زمینی وبستنی البته به خاطر شما ما هم به یه نوایی رسیدیم بعدشم اومدیم خونه امروزم رفتیم خونه ی مامانیه من یعنی مامان جون تو اخه از بعد از عروسیه دایی امیر رفته بود شاهرود اخه اونجا یه خونه و یه باغ خیلی با صفا داره که معمولا تابستونا میره اونجا به خاطر اینکه هواش خییییییییییلی عالیه نزدیک دو ماه ندیده بودیمش رفتیم و همه هم اونجا بودن شما هم دیگه تا تونس...
نویسنده :
مامانی
2:29
چی بگم دیگه...
دیروز و امروز
سلام عسل مامان خوبی خدا رو شکر ما هم خیلی خوبیم یه خبر خوش دارم ولی خصوصی برات میذارم دیروز رفتیم خونه ی مامانی ولی مامانی نبود خاله فاطی و دایی ها بودن البته هممون بدون همسرامون بودیم خیلی حال داد یاد دوران کودکی ...بعدشم خاله جون یه کارامل خیلی عالی درست کرده بود که کاملا متفاوت بود خواهر جونی دستت بی بلا خلاصه شب بابایی اومد دنبالمون و رفتیم شام و بستنی خوردیم و اومدیم طرف خونه که یه بزازی باز بود و خلوت شما هم که خواب بودی و من و بابایی رفتیم تو و کلی خرید کردیم ملافه و حوله و دستمال و حصیر و پادری و ...خلاصه با کلی خرید اومدیم خونه امروزم از خواب که پا شدم حالم خیلی خوب نبود نمیدونم چرا ولی برا مامان خیلی دعا کن ناهارم دست بابایی بی بلا...
نویسنده :
مامانی
22:34
دلتنگی
این جمعه هم گذشت و تو اخر نیامدی چشمم به راه ماند و تو از در نیامدی... بگذرد ایام هجران نیز هم... ...
نویسنده :
مامانی
21:56